فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

فاطمه نازدار من

انالله و انا الیه الراجعون

فاطمه ی عزیزم عیدت مبارک دخترم امسال اولین عیدت بود و اولین عیدی تو از مادر جون(مادربزرگ بابایی) گرفتی اونم چند روز مونده به عید انگاری مادر جون میدونست که روز اول عید کنار ما نیست که عیدی عزیز دردونه شو چند روز به عید داد. دیشب (28اسفند92)مادرجون مهربون یه دفعه ای بدون درد و ... ما رو در آستانه سال نو تنها گذاشت و رفت پیش خدا و ما هنوز تو شوک رفتنشیم صداش وقتی تو رو ناز و نوازش میکرد و باهات حرف میزد مدام تو گوشمه چهره مهربونش دایم جلو چشمامه و یادش اشک به چشمام میاره واقعا برای همه مون عزیز بود و غم از دست دادنش همه مونو سوگوار کرد کاش ما رو تنها نمیذاشت و تو خودت با تمام وجود مهربونیاشو لمس میکر...
29 اسفند 1392

عیدانه نوشت

این روزای آخر سال خیلی روزای قشنگیه این روزا رو با همه شورو شوق  و کار زیاد و بدو بدوهاش دوست دارم شاید واسه خیلیا شلوغی بازار و خونه تکونی و معطل شدنای وقت و بی وقت و... اعصاب خورد کن باشه و همین باعث عدم تمایل به اومدن عید در اونا باشه ولی من همه اینا رو دوست دارم امسال یکی از پرکار ترین روزای آخر سالو داشتم آخه امسال باید با یک عدد نی نی فضول کارامو میکردم ولی اینم برام لذت بخش بود دلم واسه عیدای بچگیم تنگ شده چه بی دغدغه فقط و فقط انتظار عیدو  عیدی و عید دیدنی و لباس نو و... رو میکشیدیم کاش بزرگ نمیشدیم و تو همون بچگی میموندیم ولی ساعت زمان به هیچ کس مجال کاش هاشو نمیده چقد دلم میخواد یه بار فقط یه ...
28 اسفند 1392

مادرجون(مادربزرگ بابایی)

دیشب رفتیم خونه مادرجون مادرجون خیلی شما رو دوست داره دیشب برات این لباس خوشملارو خریده بود ممنون مادرجون اینم یه عکس شما با مادر جون میزارم تا یادگاری واست بمونه ...
26 اسفند 1392

استقبال از مامان جون

فاطمه گلم مامان جون یه هفته بود که رفته بود کربلا و ما حسابی دلمون براش تنگ شده بود واسه همینم تصمیم گرفتیم واسه استقبالش بریم مشهد و هم زیارت کنیم و هم مامان جونو ببینیم  یه مشهد یه روزه پنج شنبه عصر با محمد صالح اینا راه افتادیم به سمت مشهد صبح جمعه واسه دعای ندبه رفتیم حرم و شما هم سحر خیز ، همه شو بیدار بودی و منم موفق شدم ازت عکس بگیرم و دوباره ظهرشم رفتیم حرم جای همگی خالی خیلی چسبید و همه تونم تو حرم یادم بود و براتون دعا کردم دوستای خوبم(واقعا هاااااااا) عصر هم مامان جون ساعت پنج و نیم پروازش نشست و شما کلا تو فرودگاه خواب بودی بعد از اینکه مامان جونو دیدیم از همون فرودگاه راهی وطن شدیم ...
26 اسفند 1392

گل در اومد از حموم...

وااااااااااااااااااای الان نمیدونی چه حس خوبی دارم من بله امروز واسه اولین بار دخترمو بردم حموم تهنای تهنا بدون کمک مامان جون(البته نباید از زحمات بی دریغ بابایی چشم پوشی کرد خدمتت عرض کنم دختر ناز مامانی، نه اینکه فکر کنی مامانت بی استعداده هاااااااااااا نه!  همش تقصیر مامان جونه که هر بار من اومدم ببرمت حموم گفت بزار من ببرمش هنو دیر نمیشه دفعه بعد تو ببرش ولی دفعه بعدی نبود آخه باز دفعه بعدم همین بساط بود تا اینکه این هفته تصمیم جدی گرفتم که تو نبود مامان جون قبل از اینکه از کربلا بیاد خودم ببرمت حموم و امروز همون روز موعود بود که بعد از ظهر بابایی سر کار نرفت و من شما رو گلو گلو( این اصطلاح بچگی منه وقتی میبردنم حموم . ...
20 اسفند 1392

جوجه جوجه طلایی

قضیه از جایی شروع شد که یه شب عمه فائزه به عشق شما یه جوجه خرید که باهاش ذوق کنی ولی از اون جایی که شما تو برخورد اول تازه از خواب بیدار شده بودی و با گرفتن بال جوجه با جیغ بنفش عمه جون مواجه شدی دیگه از جوجه ترسیدی و دوست نداشتی باهاش بازی کنی ولی جریان همینجا تموم نشد و دو شب بعد که دوباره رفتیم خونه مامان جون شما وقایع دو شب قبل روفراموش کردی و بیچاره جوجه هه از دستت آسایش نداشت. تا میدیدیش تندی میرفتی طرفش و پاشو میگرفتی و جوجه بی نوا رو بالا و پایین میکردی ...
20 اسفند 1392

شیطونی تو خونه مامان جون

دختر بلای من  دیروز ظهر خونه مامان جون اشرف دعوت بودیم و شما اونجا هم دست از شلوغ کاری بر نداشتی حالا خودت ببین چی میگم بهله یه همچین بچه ای هستی حالا اینجارو... مثل پیشیا رفتی پشت مبل خب من با تو چی کار کنم ایام عید ...
20 اسفند 1392

اولین مروارید

دختر نازدار من اولین مرواریدت روز 30 بهمن 92 در اومد و با سه روز بی حال تو ویکی دوشب گریه و ناله ات همراه بود گل من ولی تا دیروز علی رقم تلاش من واسه عکس گرفتن از دندونای نازت موفق به این کار نشده بودم حتی تو خواب .ولی دیروز به زحمت تونستم یه عکس بگیرم که اونم یه ذره تار شد آخه خیلی وول میخوردی   و دیگه اینکه یه دو هفته ای میشه که دستتو به سطوح مختلف میگیری و بلند میشی و بیشتر هم میری سراغ تلوزیون که خیلی خطرناکه و ما مجبوریم پشتی جلو میز تلوزیون بزاریم ...
17 اسفند 1392

مامان جون کربلایی شد

دیروز مامان جون  راهی شهر عشق یعنی کربلا شد و دل ما رو هم با خودش مسافر کرد چقدر دلم برا شیش گوشه تنگ شده واسه ایوان نجف دلم پرپر میزنه کاش خدا زودتر نصیب ما بکنه سفر به شهر عشقو مامان جووووووون التماس دعا ...
17 اسفند 1392